ثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضلثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ثنا خانم مهربون

کاش در این رمضان لایق دیدار شویم/ سحری با نظر لطف تو بیدار شویم ...

صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ... * امسال روزه می گیری؟ + اگر خدا بخواهد ... * من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟ + همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !     بار خدایا؛ وسوسه های نفس نگذاشت، جانم در نهر رجب تطهیر شود؛ از در آویختگان درخت طوبای شعبان هم که نبودم؛ ترحم فرما و در دریای رحمت رمضانت مستقرم نما ...     خدایا کمک کن چترِ گناه را در بارانِ رحمتِ (رمضان و غیر) رمضانت بسته نگه داریم ... آری ؛ چترها را باید بست ، زیر باران باید رفت ... &n...
20 تير 1392

هورااااااااااااااااااااااااا. دختر نازم تونست بشینه

سلام طلای مامان. امروز با کلی عکس و خبر جدید اومدم. دیروز باباجونت خونه بود و از صبح که بیدار شد تقریبا 4 ساعتی باهات بازی کرد.  اولش کلی تلاش کرد که بتونه کمکت کنه بشینی. تو که عادت کردی از بس من همیشه پشت سرت هستم زودی خودتو میندازی عقب . چون میدونی مامان پشت سرته. برا همین با بابایی تصمیم گرفتیم بذاریم چند باری بیفتی و دردت بیاد که متوجه بشی نباید به عقب تکیه بدی. الهی من دورت بگردم . بالش گذاشتیم دورت. ولی 2 بار هم بدون بالش که افتادی دردت اومد و اشکت در اومد. دردت به جونم شرمندتیم. ولی باید این کارو می کردیم که بتونی بشینی. خلاصه تلاش های بی وقفه بابایی که همراه با همکاری من بود به ثمر رسید. آخه هر بار که میخوردی زمین با وجودی که م...
16 تير 1392

اولین مریضی ثنا بانو

مهربون ترینم. دیروز صبح که از خواب بیدار شدی کلی شی بالا آوردی. من اول فکر کردم شاید در طول شب خیلی شیر خوردی. ولی دیدم دفعت هم مثه همیشه نیست. از اونجایی که امیررضا هم مریضیش با تهوع شروع شد خیلی ترسیدم. دمای بدنت هم کم کم بالا می رفت. من هم استامینوفن بهت دادم و پاشویت می کردم  که تبت کنترل بشه. به باباجونت هم خبر دادم. اونم مرتب از سر کار تماس می گرفت و نگرانت بود . خلاصه عصر بردیمت دکتر. دکتر گفت عفونت گوارشیه. الان خیلی ها اینطور می شن. ویروسیه که جدیدا اومده. برات 2-3 مدل دارو نوشت . خدا رو شکر امروز بهتر شدی. تبت کمی بالا و پایین می شه. ایشالله تا فردا خوب بشی جون مامان. دیروز انگار دلت هم درد می کرد. کاش دردت می اومد برا من و بی...
30 خرداد 1392

بازی وبی

مدتی پیش مامان ماهان جونم منو به این بازی وبی دعوت کرد. ولی من به دلیل مشغله وقت نکردم شرکت کنم. اینم بازی من: 1.بزرگترین ترس تو زندگیت چیه؟ترس از دست دادن کسایی که خیلی دوسشون دارم.  2 :اگر 24 ساعت نامرئی بشی چه کار میکنی؟ میرم سر کار بابا ابوالفضل . ببینم تو مدرسه با شاگرداش چطور برخورد میکنه. آخه خودش میگه خیلی خشنه. ولی من باور نمی کنم. 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5تا12 حرفت رو داشته باشه اون چیه ؟سلامتی و خوشحالی عزیزانم 4 :از میون اسب"پلنگ وعقاب کدوم رو بیشتر دوست داری ؟ااز عقاب و پلنگ میترسم. اسب بهتره. حداقل یه بار سوار شدم. عقاب و پلنگ رو حتی فکر دست زدن بهشون رو هم نمیتونم بکنم...
30 خرداد 1392

قاطی پاتی از همه جا و همه کس و همه چیز

نازنینم فراموش کردم پنجمین ماهگردت رو تبریک بگم. به سلامتی در 22 خرداد 92  وارد 6 ماه شدی . الهی که 120 ساله بشی مهربونم. سلام به نازنین دخترم. الان که دارم برات مینویسم خاله سمیه حرکت کرد به سمت قم. صبح هم دایی سعید و عزیز جون رفتن. بعد از برگشتن از شمال و مشهد و خونه دایی محمد رضا اومدن اینجا. ولی متاسفانه امیری مسموم شده بود یا ویروسی رفته بود تو بدنش. معلوم نشد چی بود. عزیز عمه دیشب که با مامانش با هواپیما به دلیل حال بد امیری رفت صورتش نصف شده بود. جیگرم. خدا کنه زودتر خوب شه. خیلی همه براش ناراحت بودیم. شکم درد و اسهال زیاد گرفته بود و تب هم داشت. چقد شما نی نی ها تا بزرگ بشید مامان باباها باید نگرانی بکشن. بیچا...
30 خرداد 1392
1