ثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضلثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

ثنا خانم مهربون

دخترکم خدا تورو خیلی دوست داره

1392/3/30 23:22
نویسنده : مامان ثنا
344 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم. تو چند روز گذشته چند اتفاق افتاد که شاید خیلی خوشایند نباشه. ولی دوست دارم برات بنویسم که بدونی همیشه زندگی پر از خوبی و شادی نبوده. گاهی وقتا هم هست که آدم مشکلاتی براش پیش میاد که ناگزیره تحمل کنه و باز هم شاکر خدا باشه. البته نگاه ما آدم هاست که خوشایندی و ناخوشایندی وقایع رو تغییر میده. میتونی با فکر کردن به شرایط بدتر از شرایطی که برات پیش اومده شکرگذار خدا باشی و میتونی با فکر کردن به اینکه چرا این مشکل برام پیش اومد زانوی غم بغل بگیری و به خدا گله کنه که چرا؟

2 روز پیش عزیز جون و خاله سمیه اومدن تهران که همراه دایی سعید و خاله عاطی بریم شمال . ولی عصر روز قبل رفتن یه نفر زد به ماشین بابایی که پارک بود و کل صندوق عقب رو خراب کرد و مهمتر کالسکه دخترکم رو هم خراب کرد نامرد. متاسفانه 3 ماشین و 1 موتور با هم تصادف کردن و 2 نفر هم زخمی شدن و برای مشخص شدن مقصر ماشین ها و ماشین ما هم به پارکینگ رفت و بعدش باید به دادگاه بره و ... تا خسارتش معلوم بشه. خلاصه سفر شمال کلا به هم خورد. من اصلا از به هم خوردن سفر شمال ناراحت نشدم. چون حتما حکمتی بوده و شاید قضا و قدر بیشتری که خدا اینطوری ازمون ردش کرد و حتما به خاطر وجود نازنین تو بوده که  خدا خییییییییییلی دوستت داره. بازم خداروشکر که باباجونت تو ماشین وکنار ماشین نبود. بنده خدا بابایی همشفکر می کرد که اگه فلان جا نرفته بود و یاهمکارش رو نرسونده بود یا... شاید این اتفاق نمی افتاد. ولی بهش گفتم اینقد فکر نکنه. کاریه که شده. نمیشه هم تغییرش داد.

به هر حال قسمت نبود ما به شمال بریم ولی عزیز و دایی و خاله سمیه باهم به مشهد رفتن. منم خیلی دوست داشتم به مشهد برم. ولی ایشالله یه فرصت دیکه که تصفیه حساب تهرانم تموم بشه و برای گرفتن مدرکم به مشهد بریم . 

جگرگوشم. 3روز پیش که دیگه 20 روز از سوراخ کردن گوشات میگذشت تصمیم  گرفتیم گوشواره های طلات رو که حلقه ای بودن بذاریم. ولی وقتی بابایی اومد  بذارشون یهو تو سرتو تکون دادی و گوشت کشیده شد و خون اومد. وااااااااااااااااااااااااای که نمی دونی چطور گریه می کردی. اولین بار بود اینطور شدی. نه گریه می کردی که راحت بشی نه آروم میموندی. ترسیده بودی و می گفتی هه هه هه. اینقد ترسیدیم که نگوووووووووو. هر چی تکونت می دادیم آروم نمی شدی. تا خاله عاطی و علی داداش عمو امین ( که خیلی دوستت داره و تو هم خیلی دوستش داری) از صدای گریت اومدن و همه دست به دست هم دادیم تا بهتر شدی. ولی اصلا نگاه باباجون نمی کردی و اگه یه لحظه چشمت تو چشم باباجونت می افتاد یهو دوباره گریه می کردی. بابایی که اینقد ترسیده بود که نگو. همش می ترسید تو ذهنت بمونه. هی می گفت زود بخوابونش ببینم یادش میره؟ خلاصه خوابیدی و وقتی بیدار شدی خداروشکر مثه همیشه باهات بازی کردیم(منوبابایی) خندیدی دردت به جونم بخوره. ولی عصرش دوباره اینطور شدی که متوجه شدیم انگشتت رفته تو حلقه گوشواره و گوشت رو کشیدی و دوباره خون اومد. اعصاب منو بابایی کلی به هم خورد. تصمیم گرفتیم اصلا این گوشواره ها رو نذاریم و بریم مدل دیگه ای بگیریم. الهی دردت بیاد برای مامانت خیلی اون روز اذیت شدیم برات. تازه یکم یه بار یهو یه تکونی می خوردی و یه صدایی در می آوردی که ما بیشتر میترسیدیم. خلاصه با کلی سلام و صلوات اون شب خوابیدیم به این امید که فردا صبحش که از خواب بیدار بشی کاملا خوب شده باشی که خدا روشکر اینطور هم شد.

اون شبی هم که عزیز و خاله سمیه اومدن شام خونه خاله عاطی بودیم. تو و امیر رضا خواب بودید و از اونجایی که خواب هردوتون سبکه گذاشتیمتون تو خونه ما و 5 دقیقه 1 بار یکیمون می اومد بهتون سر می زد. آخرین بار که زن دایی رفت گفت خوابید هردوتون. چند دقیقه بعدش من اومدم دیدم  با شدت و صدای بلند گریه می کنی. نمی دونی چی بهم شد . اینقد ترسیدم که نگو. آوردمت سریع خونه خاله که امیری بیدار نشه و محکم چسبوندمت به خودم تا کمی آروم شدی. بابایی هم که هنوز تو فکر جریان گوشوارت بود کلی نگران شد و گفت دیگه تا 20 روز 1 لحظه هم تو رو تنها نذارم. خلاصه مامانی کلی تو این دو روز مامانی و بابایی رو نگران کردی و خودتم حتما کلی اذیت شدی. می دونم تا بزرگ شدنت کلی از این نگرانی ها خواهیم داشت. ولی الهی که همیشه به خوبی و سلامتی این نگرانی ها تموم بشنو منو تو و بابایی بمونیم و یه زندگی شاد وآروم.

دیشب به باباابوالفضل می گفتم توروخدا اگه من مردم زن نگیر تا ثنا عروسی کنه وگرنه تنم تو گور میلرزه.ناراحت از وقتی تو به دنیام پا گذاشتی یکی از دغدغه های ذهنیم این بوده که بمونم و سالم بمونم تا شاهد بزرگ شدن و خوشبخت شدنت باشم. به ین فکر می کنم که اگه من نباشم تو چی می کنی و چقد اذیت میشی. بعدش اشک تو چشمام حلقه میزنه و از خدا می خوام اینقد بهم عمر بده که نذارم خاری تو انگشت جگرگوشم بره و مراقبش باشم. چون تو مظلومی. پاکی. معصومی. نمیخوام حتی یه لحظه ناراحتیتو ببینم. نمی خوام یکی دیگه که به اندازه من دل نگرانت نیست ازت نگهداری کنه. چه میشه کرد؟ اینم بخشی از نگرانی های یه مادره. نمی دونم من فقط اینطورم یا همه اینطورن. 

الهی که خدا این جمع 3 نفره ما رو پایدار و شاد نگه داره. الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

عمه فاطی
20 خرداد 92 23:55
جز تو ، گر گیرم کسی یارم شود

کی چو تو بی باک غمخوارم شود

ما همه جوییم یاری مهربان

کی شود یاری که چون مادر شود

هرکه میخواهد بفهمد عشق تو

هیچ راهی نیست مگر مادر شود


واقعا فاطی جون . ایشالله مادر میشی میفهمی من چی میگم

مامان ماهان
21 خرداد 92 9:27
سلام،فدات بشم عزيزم بابت گلاي خوشگلت ممنون،..عزيز دلم انشالله هميشه براي ثنا جوني زنده بموني و عروسيش و نوه و نتيجه هاتو ببيني..همه ما مادرا عين مادراي خودمونيم دلنگران بچه هامون هستيم ،منم و همكارامم عين تو هميشعه اگه از خدا عمر زياد ميخوايم بخاطر بچه هامون هست..انشالله جمعتون هميشه پايدار و شاد شاد باشه


جدا شما هم همین فکرو می کنید؟ من ترسیدم . گفتم شاید به قول همسری خبریه که اینقد به مردن فکر می کنم. خیالم راحت شد. مرسی عزیزم
مامان ماهان
21 خرداد 92 9:29
بابت تصادف و كنسل شدن مسافرتتون ناراحت شدم..انشالله يه روز ديگه....

اوخي ثنايي فدات بشم كه گوشت درد اومده..عزيزم


ممنون آیسان جون. آره ایشالله. دعا کن ثنا خانمم دیگه گوشش اذیت نشه
مامان ماهان
21 خرداد 92 11:27
عزيزم ،اصن خدا مادرو اينجور آفريده كه مهرش باعث ميشه ،هميشه نگران فرزندش باشه..انشالله ثنا جونمم زودي گوشش خوب ميشه
مامان فتانه
21 خرداد 92 11:48
الهییی مشکلش که جدی نبود؟خداروشکر به خیر گذشت؟


آره واقعا به خیر گذشت. ممنون خاله
مامان محدثه
21 خرداد 92 16:16
واای بازم خداروشکر به خیر گذشت
ای جانم عزیز خاله قربونت برم که گوشات درد امد
نه بابا فکر کنم همه ی مادر ها همینجوری نگران آینده بچه هاشون باشن
امیدوارم همیشه کانون زندگیتون گرم و پر از شادی باشه


ممنون خاله مهربون. ایشالله شما هم همینطور
مامان ویهان
23 خرداد 92 11:24
سلام مامان جون مهربون... برای سفرتون حیف شد اما انشاالله یه وقت دیگه میشه... بازم خوبه که به خیر گذشت... درمورد این احساس هم باید بگم منم همین طورم وشدیدا به ویهان وابسته ام ونگران... همه همین طورن...راستی من اهوازیم... ببخش دیر جواب دادم.. نتم قطع شده بود...


سلام مامانی. آره ایشالله. آره. ظاهرا همینطورن. خدا به همه مامانا عمر باعزت بده تا بزرگ شدن و خوشبختی بچه هاشونو ببینن.
پس هم استانی هستیم. خوشبختم
مامان منتظر
24 خرداد 92 11:46
انشالله که سایتون همیشه بالا سر ثنا جون باشه


ممنون. انشالله
آيسان مامان ماهان
25 خرداد 92 11:34

برا ثنا بانو مهربون


ممنون خاله آیسان مهربون
خاله ی آریسا
26 خرداد 92 12:41
بلا دوره ایشالله عزیزم . . ¸,’ ¸,. . ¸ `-,”~-~’,¸,.¹-~-._¸,.سلام . . . . ) . ‘”¨ . .):. .`-,;:.`,’;;‘¸,.¹¯¸¸,.- . . .,-’ , , , , ,-‘;:.. . .`-¸;:.`,’--~’`,¯-.,¸_, . . (. ,•¸,-~’¨|;;;::.. .. . “-,;:/,`,-~-~¬¯. . . . . . .¸,..,¸ . . . . .¸,.-~--.¸_ . . . ¨`” . . . .|;;;:::.. . .. . ¯¯`*¬~---~~¬¬”``~-,;:;;`”~--~”:;;::,-“’’``¯¨` . . . . . . . . . \;;;::… . … , زود بيا آپمو ببين .... ¨`-,;;:;;::;;::;:;:`¬~-.¸ '``````````````/;;;:;::… ,, ..:;, :… ,, .. :;,:;,. . ., ¸ . . . .`,;;:;:::;:;:;;-~”`¨ , . . . . . . . .|;;::;:... .:; .:;;¸ . . ,, ..:;,, .. :. . ..:’ .. . . |;;::;;:;:;;”-~¬~-.,¸.-~’ . . . . . . . . . \;;::.. . `` .:;;;, . . . ,, ..:;, :… ,, .. :. . . . ,’`”~-,;;:;:;;.¸.,~--“`¨ . . . . . .¸.-~¬”`,-‘;:. . ..:;;::... .. .. . .. ... ..:;;. . . . .,’ . . . .`”*”`¯ . . . . . l’:,~-¬`;;:¸.-~¬”```”¬~--~¬, ..:;;¸-‘¨¯`\;:.. ./ . … . . |`|/`”,-‘¯ . . . . . . . . . . . . .`,.::;;\ . . . `,;:.\ . . . . . .l,/`/,.¸ . .با اين اسب بيا . . . . ).::;;\ . . . .`¸;:`, . . . . . ./ (-.¸ ) . که زودتر برسي ..-“.:,-“’ . . . . . \;:./