ماجرای ازدواج من و بابایی
سلام ثنای من. قربونت بشم الهی که با شیطونی هات کلافم کردی. دیگه نمی دونم باید چیکار کنم از دستت؟ همش تو کشوها و کابینتایی. روزی 100 بار باید بچینمشون. هر وقتم دعوات میکنم یه خنده ای میکنی و باهام دالی میکنی که دیگه دلم نمیاد چیزی بگم. حالا بگذریم از این همه انرژی که برای جمع کردنشون میذارم. همش نگرانم کاری دست خودت و من ندی. آخه هر وقت در حال کار کردن تو آشپزخونم تو هم نگرانی من تنهایی از پس کارا بر نیام. بدو بدو میای دنبالم و کمکم میکنی. اونم چه کمکی؟؟؟؟؟ دیروز ترشی درست کردم. ولی با چه دردسری. تازه بابا جونت میگه من به جات باشم مربا . رب گوجه و ... طبیعی درست میکنم. نمی دونه که من با چه مکافاتی فقط غذا درست می کنم.
از امروز تصمیم دارم بعضی از خاطرات من و بابایی رو برات بذارم. چون مطمئنم در آینده خیلی دوست خواهی داشت از قدیما بدونی. مثه الان ما که دوست داریم مامان و باباهامون بشینن برامون خاطره تعریف کنن. ایشالله که بعدا خودم برات تعریف می کنم . ولی از اونجایی که عمردست خداست دوست ندارم دخترم هیچی تو دلش بمونه. پس برات مینویسم. با عشق برات مینویسم و بدون با زحمت و گذشتن از بعضی کارام برات مینویسم. ولی چون عاشقتم اصلا مهم نیست. الات مثه یه فرشته خوابیدی دردت به جونم و منم دارم از فرصت استفاده میکنم.
اولین خاطره که مطمئنم خیلی برات شیرینه خاطره ازدواج من و باباجونته. روزی که بابایی رو برای اولین بار دیدم روز ازدواج حضرت فاطمه و علی(علیه السلام) بود. یعنی بابایی. خودش دلش خواسته بود اون روز باشه. روز قبلش مامان جون و عمه زینب اومدن و فرداش بابایی رو آوردن. روز اول تقریبا 1 ساعت فقط معارفه بود . آخه من اصلا بابایی رو ندیده بودم. درسته که مامان جون دختر عمه زن دایی مریم بود. ولی من فقط اسمشونو شنیده بودم. خلاصه اون روز گذشت و فرداش دوباره مامان جون تماس گرفت که بابایی دوباره بیاد صحبت کنیم. قرارو ساعت 4 بعدظهر گذاشتیم و دقیقا باباجون و مامان جون همون ساعت اومدن. منم تو دلم گفتم به به چه مرد خوش قولی. اون روز من و بابایی تقریبا 3 ساعت با هم صحبت کردیم که بیچاره مامان جون و عزیز جون تو هال فامیلی خسته شدن و هی پیغام میفرستادن که بسه دیگه. من از صداقت و پاکی بابایی خیلی خوشم اومد. طوری که کاملا معلوم بود قبلا باهیچ دختری هم صحبت نشده بود و این خیلی برای من مهم بود. خلاصه بابایی اینقد یه دل نه صد دل عاشق مامانی شده بود که دوباره شب تماس گرفتن و برای فردا قرار گذاشتن. فرداش بابایی شماره موبایل منو ازم خواست و منم با اجازه عزیزجون و آقاجون بهش دادم. خلاصه 4 روز به همین منوال گذشت . البته من روز اول به بابایی گفتم که اگه صحبت میکنم دلیل بر این نیست که جوابم مثبته که بعدا بابایی بهم گفت خیلی بهم برخورده. خوب به هرحال من دختر بودم و باید کلاس کارو حفظ میکردم که بابایی فکر نکنه خبریه. از روز یکشنبه تا چهارشنبه ما روزی یکی دو ساعت با هم حرف میزدیم. چهارشنبه دیگه تقریبا به توافق رسیدیم. بابایی خیلی مهربون بود و این چیزی بود که منو جذب خودش کرد. خیلی هم مثبت بود و معلوم بود تو دایره لغاتش اصلا فحش و بدوبیراه وجود نداره . تقریبا چیزایی رو که هر زنی از مردی انتظار داره داشت. تو اون چند روز آقاجون و دایی سعید تحقیقات کردن. از دانشگاه و محل کار و همسایه ها. همه بابایی رو تایید کردن. اگرچه دایی محمدرضا که بابایی رو از نزدیک می شناخت حسابی قبولش داشت و به قول خودش روش قسم می خورد. ولی خوب تحقیقات نیاز بود.و بالاخره مامان وحیده در کمال ناباوری چهارشنبه فقط طی 4 روز جواب مثبت داد. نمی دونم چطور ولی مطمئنم که خواست خدا بود. آخه هیچ ازدواجی به این سرعت خودم شخصا ندیده بودم و این به نوبه خودش رکورد بود.
حالا هنوزم که هنوزه منو بابایی همدیگه رو اذیت میکنیم. من میگم چت بود یهو اینقد عاشقم شدی که حتی یه روز هم تحمل نمی کردی و تند و تند قرار میذاشتی؟
بابایی میگه بابا همش خانوادت پیغام میفرستادن که دخترمون داره شبا از دوریت گریه میکنه. زودی بیا ببرش.
خلاصه این زود بله گفتن ما و البته عجله بابایی فیلمی شد که ما هنوز باهاش همو اذیت میکنیم.
خلاصه 5شنبه صبح رفتیم آزمایش و هفته بعد 1شنبه روز عید قربان صیغه محرمیت خوندیم که برای رفتن به خرید راحت باشیم.هرچند من شرط گذاشتم که تا سر سفره عقد حجابمو بر نمیدارم. مراسم جشن روز عید غدیر مقرر شد و ما هم توی 1 هفته خریدامونو کردیم. یه نکته جالب اینجا بود که روز جشن عاقد خیلی دیر کرد و مهمونا حسابی حوصلشون سر رفته بود . ولی دقیقا وقتی خطبه خونده شد که اذان میدادن و من اینو به فال نیک گرفتم. خداروشکر مراسم جشن خیلی خوب بود. همه چی گذاشتیم. ولی من خیلی رعایت کردم و همش میگفتم نه این گرونه . اینو نمی خوامو... یعنی اگه میتونستم چیزای گرون انتخاب کنم نکردم. ولی بابایی همش میگفت هر چی دوست داری بگیر.من برای چیزای دیگه خیلی پر خرج بودم مخصوصا کتابو وسایل الکترونیکی و ... از همون زمانی که هنوز مجرد بودم. ولی خوب همیشه روی خرج کردن برای لباس و ... خیلی قانع بودم که بابایی اینو دوست نداره. یعنی منو بابایی در این زمینه برعکسیم . من همیشه روی ارزونه دست میذارم. بابایی روی گرونه. البته الان خیلی بهتر شدم. بس که بابایی همش میگفت باید چیزای خوب بگیری منم اینطور شدم. ایشالله که دخمل طلای منم مثه مامانش قانع باشه و بادرک و شعور بالاش مامان و بابا و انشالله همسر آیندشو درک کنه.
الهی که من دورت بگردم. ایشالله یه روز بیای و خاطره عروسی خودتو بنویسی تو وبلاگت.
یه عالمه دوستت دارم عسلم. هزار تا بوس از صورت ماهت زندگیم.