مهربونم 6 ماهگیت مبارک
عزیز دل مامان 6 ماه از بودنت کنار ما میگذره. خدا رو شکر می کنم که من و بابایی رو لایق دونست و وظیفه بزرگ کردن یه فرشته کوچیک مهربون رو به ما سپرد. این روزا مثه قند شیرین شدی . اینقد که دوست دارم بخولمت.
دیروز واکسن 6 ماهگیت رو زدی . خدا روشکر که این واکسن هم تموم شد. تا 6 ماه دیگه واکسن نداری. با بابایی رفتیم واکسنتو بزنیم .چون من که اصلا نمی تونم پاتو نگه دارم. دلم خیلی اذیت میشه. بابایی پاتو نگه داشت. منم جوجه حنایی و طلایی رو اورده بودم که شاید باهاشون سرگرم بشی. اول که بهت دادم مشغول بازی شدی. ولی بمیرم برات که تا سوزن زد تو پات یه دفعه پرتشون کردی و شروع کردی به گریه کردن. اشکاتم که ماشالله دم مشکتن. هویجووووووووووووری ازت اشک می اومد. خلاصه 2 واکسنو که زد دیگه اصلا با جوجه ها ساکت نمی شدی. تا به زور شیر بهت دادم کمی آروم شدی. خلاصه سوار ماشین که شدیم اصلا یادت رفته بود واکسنی بوده. دردی بوده. رفتیم کمی خرید بعدش برگشتیم خونه. تو هنوز خوب بودی و خوابیدی. ولی می دونستم که بعد از بیدار شدن از خواب دردت شروع میشه مثه دفعه های قبل. همینطورم شد. کم کم هم بدنت داغ شد. منم که هر 4 ساعت استامینفن بهت می دادمو پاشویت می کردم. شب خیلی بدنت داغ شد . کلی ترسیدم. نیمه های شب تبت به 38.4 رسید. بلند شدم با آب یخ پاشویت کردم و با اینکه 2 ساعت پیش استامینفن بهت داده بودم از ترس اینکه تبت بالاتر نره دوباره بهت دادم. هر چی به صبح نزدیکتر می شدیم خدارو شکر تبت پایین تر می اومد. فرداش هم کمی تب داشتی ولی مثه شب قبل نبود. خلاصه گل دخترم این مرحله سخت رو هم به سلامتی خداروشکر پشت سر گذاشتی.
قابل توجه دوستان عزیز وبلاگی:
از وقتی ماه مبارک شروع شده نمی دونم چرا اینقدر وقت کم میارم. حتی فرصت نمی کنم به وبلاگ دوست جونای عزیزم سر بزنم. از همتون عذر می خوام. ایشالله اگه شبانه روزمون از 24 ساعت به 48 ساعت ارتقا پیدا کرد حتما هر روز به همتون سر میزنم. از همتون می خوام سر سفره افطار ما رو فراموش نکنید. هم دعامون کنیدو هم به جامون بخورید.
و اما روایت این روزهای ثناجونم. قند عسلم. خداییش شما بگید حقش نیست من این دخمل عسلمو یه لقمه کنم بخورم؟؟؟؟؟؟
ثنا بانو وقتی که اولین بار مستقلا غذا خورد. الهی من فدای استقلالت بشم مامانم
.
لحظاتی قبل از اذان که ثنای عزیزم برای ادای فریضه نماز آماده میشه.
ژست ثنا جونم وقتی که روی صندلی غذا میشینه. مامانم با تخت پادشاهی اشتباه نگرفتیش؟؟؟؟
یاد ایامی که در قنداق روزگاری داشتیم. الهی من قربون قدو بالات بشم که از قنداق زده بیرون.
یه لحظه کاملا رمانتیک که توسط مامان خانوم شکار شده(یه روز صبح که ثنا از خواب بیدار شده بود و بعد از دمر شدم محو درختای بیرون شده بود که از پنجره اتاق دیده میشن . ثنا هم عاشق تکون خوردن درختاست و همینطور میمونه نگاشون میکنه)
وقتی که ثنا غرق در هنرنمایی مامان شده با اون بافتنی های قشنگش که به کمک زن دایی مریم بافته
اینجا هم که ثنا درگیر بازی با توپاشه