کارای جدید دخترم در نه و نیم ماهگی
سلام به وروجک کوچولوی خودم. ببخشید مامان جون که اینقد دیر به دیر آپ میکنم. ماشالله حسابی شیطون شدی و من خیلی هنر کنم به کارای روزانم برسم. شایدم هنوز نتونستم خودمو با شرایط جدید وفق بدم. شایدم تنبل خان شدم. خلاصه مامانو ببخش. این روزا اینقد شیرین شدی که فقط دوست دارم باهات بازی کنم. اولا اینکه استاد دست زدن شدی و تا کسی چیزی میگه دست میزنی. بعد غذا خوردت دست میزنی. ذوق زده بشی دست میزنی.... اینقدم قشنگ دست میزنی که همه عاشق دست زدنت شدن دردت به جونم. دست چپت رو ثابت میذاری و با دست راستت میزنی تو دست چپت. همونطور که خودم دوست داشتم.
دوما با دهن خوشکلت یه ادایی در میاری مثه اینکه اوووفه میگی. آخه چند بار وقتی چای دستم بود یا سر قابلمه غذا بودیم خودم این ادا رو در آوردم. تو هم انگار یاد گرفتی.
سوما کشوها و اجاق گاز و کلا وسایل آشپزخونه از دستت آرامش ندارن. بس که آویزونشونی. تازه انگار فهمیدی مامان به اجاق گازش حساسه میری آویزون میشی بهش ودهنتو میچسبونی انگار که خودتو میبوسی. من موندم تو چقد خودتو دوست داری قربونت بشم الااااااااااااااااهی.
دیگه اینکه از پله آشپزخونه چند بار موقع برگشتن افتادی و کلی گریه کردی. حالا دیگه میترسی بیای پایین . میمونی تا یکی بیاد نجاتت بده. البته بابایی کلی باهات تمرین کرده. ولی هنوز کامل راه نیفتادی. اومدی بیای پایین نمیدونم چطور خوردی زمین که لپ خوشکلت کبود شد. چند بار هم کشوهای آشپزخونه رو باز کردی و انگشتات گیر کردن بینشون. دیگه حسابی برا خودت شیطون خان شدی. یه لحظه نمیشه ازت چشم بردارم وگرنه خرابکاری رو کردی.
عاشق آیفون تصویری و تقی ریحانه و طی توی آشپزخونه و مهر نماز هستی . کمی هم از مهر مامان خوردی و مزش رو پسندیدی. برا همین وقتی نماز میخونم سرم رو که از سجده بر میدارم دنبال مهری. ولی من که دیگه مهرو نمیذارم رو زمین. همش دستمه و تو هم که میفهمی مهر دستمه میای آویزون میشی بهم و هی چادرمو میکشی.
خلاصه جیگری شدی برا خودت . بیرون که میبرمت همه عاشقت میشن و هی نگات میکنن. تا حالا چند بار هم بردمت مسجد محل که خدا رو شکر بچه خوبی بودی. اگه قول بدی بچه خوبی باشی همیشه میبرمت نفسم.
فعلا دیگه چیزی یادم نمیاد . آخه خیلی خستم. بابا جونت مسجد سلیمانه و من هم از پریشب اومدم خونه خاله افسانه. امروز هم رفتیم گوشواره هاتو عوض کردم. آخه چند شب پیش یکیشونو از گوشت کشیدی بیرون و کلی گریه کردی. منم بردم یه مدل دیگه خریدم. خدا کنه اینا دیگه اذیتت نکنن.
راستی یه خبر خوب. یه پسمل دایی دیگه به دوستات اضافه شد. محمد مبین پسر دایی محمدرضا جمعه هفته گذشته به دنیا اومد. قدمش مباک باشه ایشالله. بعدا عکسشو برات میذارم ببینی. فعلا بابایییییییییییییی دختر نازنینم