ثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضلثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

ثنا خانم مهربون

15 ماهگیت مبارک عروسکم

سلام گل دخترم. بالاخره اومدم. بعد کلی تنبل خانم شدن. ببخشید عزیزکم که اینقد دیر اومدم. درگیر کارو زندگی بودم. ولی حالا که اومدم با کلی عکس خوشمل از دخملم اومدم. قبل از هر چیز نازنینم 15 ماهگیت مبارک . ایشالله 1200 امین ماهگردتو بهت تبریک بگم(چه آرزوی محالی. من که حتما اون موقع نیستم. ولی ایشالله نوه هات برات یه تولد خوب بگیرن که منم ازون دنیا براشون دعا کنم ننههههه) تبریک دیگه ای که قبل این تبریک باید میگفتم تبریک سال جدید بود. امسال هم با وجود تو نفسم سالی پر از شادی و شور رو شروع کردیم. با وجود شیرین کاری های قشنگت که دل من و باباجون رو میبری. باورم نمیشه 2 ساله مادرم . مادر یه فرشته ناز که خدا بهمون هدیش داده. ایشالله بتونم ...
24 فروردين 1393

نماز خوندن جیجلم

سلام همه وجودم. الهی من دورت بگردم که اینقده شیطون شدی و اذیتم می کنی که جدیدا دیگه کلی دعوات میکنم. بمیرم برات تو  هم کمی مظلوم میشی و یه چند ثانیه ای یه طوری تو چشام خیره میشی که میخوام از رو برم. بعدشم کلی بغلت می کنم و می بوسمت که از دلت در بیاد. ولی دیشب اینقده اذیتم کردی که حسابی کلافه شدم. تقریبا 1.30 شیر می خوردی و نمی خوابیدی. شانس بابایی هم کاری براش پیش اومد و رفت بیرون. تو هم تا تونستی مامانو اذیت کردی. طوری که من با گریه زنگ زدم بابایی که دارم از خستگی و گشنگی می میرم. بیا به دادم برس. ولی تا بابایی اومد خوابیده بودی شیطون.  واما از شیرین کاری هات بگم نازنینم که هر روز شیرین تر میشی: به نظرتون این چیه دوست جو...
25 اسفند 1392

سفرنامه 5 روزه دخمل طلا در سفر به تهران

  سلام جیجل مامان. به سلامتی برگشتیم. با تشکر از اونایی که برای به سلامتی برگشتنمون صلوات فرستادن .  جونم برات بگه که دوشنبه صبح همراه بابایی و آقا جون و مامان جون و خاله فاطی دوست من که از درود اومده بود و قرار بود سر راه برسونیمش خونه حرکت کردیم. تو راه بعد از اراک یه اکبر جوجه مشت زدیم تو رگ . تقریبا ساعت 6 بود که تهران بودیم. خداروشکر تو راه خیلی اذیت نکردی. فقط آخراش دیگه بی حوصله شده بودی از تنگی جا. دلت میخواستی راه بری و شیطنت کنی قلبونت بشم. حسابی تو مذیقه بودی. قرار بود بریم پیش خاله عاطی که چون دیر شده بود برنامه رو کنسل کردیم و موندیم خونه عمه فاطی. شبش قبل از خوردن شام چون خداروشکر خسته نبودیم رفتیم شهروند کنار خو...
17 اسفند 1392

ششمین مرواردید نور چشمم

سلام هستی مامان. تقریبا 1 هفته پیش ششمین مرواربدت هم برخلاف پنجمی که خیلی شیطونی کرد که بیرون زد بی سرو صدا خداااااااااااااااااااااااااااااااروشکر در اومد . ایشالله همه دندونات به این آرومی در بیان نفسم. در ضمن میخوام خبر خوشو رونمایی کنم برای اونایی که گفتم. می خواستم نگم سورپرایز بشه. گفتم اولا الان مامان جونا قبل من لو میدن. ثانیا بگم اگه میخواید گاوی گوسفندی چیزی جلومون زمین بزنید از حالا تو فکرش باشید: انشالله دوشنبه صبح عازم تهران هستیم همراه مامان جون و آقاجون. میدونم عمه فاطی و خاله عاطی الان بال در آوردید و دیگه رو زمین نمیشه پیداتون کرد. ولی خوب خیلی هم بالا نرید. چون باید زود برگردید که ما برسیم خونه باشید خاله ...
10 اسفند 1392

مهربونی های دخترم

سلام مامان جونم. بازم اومدم.  ولی این بار دیگه تقریبا دست پر. اول از همه باید بگم که جدیدا خیلی خودتو برای بابایی لوس میکنی. شایدم بهش وابسته شدی. نمیدونم. هر چی هست من که خیلی لذت میبرم. به این روندت ادامه بده. اینم مدرکش. باباجون خسته از سر کار برگشته . برای اینکه بیدار شه باهات بازی کنه ببین چی کردی؟ قربونت دختر احساساتیم بشم: یعنی دختر اینقد لوس وشیرین عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!! قبلنا بیشتر به من وابسته بودی. البته الانم هستی. ولی من دوست دارم بیشتر بابایی باشی. اینطوری یه جورایی خیالم راحت تره. آخه کی مامان به این فداکاری دیده؟ هااااااااااااااااااااااان؟ یادته مامان جونم کوچمولوتر که بودی و این لباسا برات بزر...
7 اسفند 1392

این روزهای نازنینم

از اونجایی که درخواست برای گذاشتن عکس زیاد شده منم به ناچار با وجود اینکه هنوز زیاد عکس ندارم تصمیم گرفتم با یه چند تا عکس دل دوستان و عمه ها و خاله ها رو شاد کنم . البته این بار این پست رو تقدیم میکنم به عمه مریم که شاکی بود چرا همش انشا مینویسی و عکس نمیذاری.  مثلا پشتی رو گذاشتم که شما از اون طرف که برق هست نری. اومدی از این طرف میری. آخه من نمیدونم ماااااااااااااااادر چیکار این سیم ها و این ستاب باکس بیچاره داری که روزی 10 بار میندازیش؟ خوب این همه اسباب بازی. برو سراغ یه چیز دیگه. تازه یه بار رفتی تو گیر افتادی. کلی فکر کردی که چطور در بای. من دیر دوربینو آوردم و از داخل بودنت عکس ندارم اینم چهره خوشکلت پس از ا...
5 اسفند 1392

برنامه روزانه دختر در این روزها

سلام عزیز کوچولوی من. ببخش که دیر به دیر میام. چون زیاد ازت نمیرسم عکس بگیرم . برا همین هی میذارم کمی عکس جمع بشه. حالا هم که بازم دست خالی از عکس اومدم . ولی اومدم در مورد شیظنت هات بگم. بگم که ماشالله به جونت از صبح که بیدار میشی اینقد شیطنت میکنی که نمیذاری مامان به کاراش برسه. تا وقتی خوابی که از ترس بیدار شدنت دست به سیاه و سفید نمیزنم و مشغول کارای بی صدا با لبتاب یا کتاب خوندن میشم. وقتی هم بیدار میشی اول که داروهاتو باید بدم  و تر و تمیزت کنم. بعدشم اگه بخوری صبحونه بهت میدم و تلویزیون میذارم که سرگرم شی تا نهارمو درست کنم. ولی هنوز کمی بیشتر نگذشته که میای بین من وکابینت و با فشار دادن به من ازم میخوای که بیام پیشت و احتمالا ...
3 اسفند 1392

یه روز خوب همراه با گلم در پارک جنگلی میلاد

دیروز جمعه همراه خاله ها و دایی سعید نهارو بردیم پارک جنگلی میلاد. البته آقاجون و عزیز جون همراهمون نیومدن. چون چشماشونو عمل کردن و آقا جون هم سرماخورده بود. ایشالله زودتر خوب بشن. اینم عکسایی که از شما گرفتم: شما و ریحون خانم: و امیررضا و هدیه گلی.... و باباجون مهربون که از دور داره میبوستت...(چه رمانتیک) خوش به حالت با این بابای رمانتیک و احساساتیت هدیه گلی... امیررضا... اینم یه عکس چند نفره. خیلی باحال اومده. نه؟؟؟؟؟ ثنای عزیزم دیروز اولین باری بود که به صورت مستقل تو محیط بیرون راه رفتی. ایشالله همیشه با پاهای کوچولوت تف...
27 بهمن 1392