ثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضلثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ثنا خانم مهربون

هنر مامان خانوم

سلام به دختر نازم. مامانم میخوام اولین هنرم رو که با فتوشاپ کار کردم برات بذارم تا یادگاری بمونه و بعدها کارامو با اولین کارم مقایسه کنم. آخه مامانی تصمیم گرفته برای اینکه هم کار کنه و هم پیش دختر عزیزش باشه تو خونه کارای فتوشاپی انجام بده. آخه اصلا نمیتون با خودم کنار ب یام که تو رو بذارم مهد یا پیش کسی و برم کار کنم. البته شاید نیاز باشه گهگداری برای گرفتن عکس برم بیرون ولی خوب گاهی نه همیشه. ببین مامانم یادت چقد برام مهمی. امیدوارم بعدا که بزرگ شدی با خوندن این مطالب به قول مامان ماهان از بردن من به خانه سالمندان پشیمون بشی. آخه کدوم مامانه ک بعد 18 سال درس خوندن و داشتن مدرک فوق لیسانس و تازه همیشه جز 3 نفر اول کلاس بودن تصمیم بگیره همه...
4 شهريور 1392

سفر به دزفول بعد از 5 ماه

قبل از هر چیز 7 ماهگیت مبارک نفسم سلام به جیجل خودم. مامان جونم فکر کنم 3 هفته ای از آخرین پستی که برات گذاشتم میگذره. دلم تنگ شده بود برای نوشتن برات. ولی خوب در عوض با کلی عکس اومدم. 17 مرداد به همراه بابایی یهویی تصمیم گرفتیم بریم دزفول. آخه بهد از عید نرفته بودیم و حسابی دلمون تنگ شده بود. البته قرار بود 3 شنبه بریم که برای بابایی کاری پیش اومد و کلا به هم خورد. ولی دیگه نتونستیم تحمل کنیم و پنج شنبه صبح حرکت کردیم. ساعت 6 حرکت کردیم. ظهر بروجرد کباب خوردیم و ساعت 5 رسیدیم اندیمشک. بعد از دیدن عزیزجون و آقاجون و خاله انیس رفتیم دزفول. همه کلی دلشون برات تنگ شده بود. مخصوصا که کلی خوردنی شدی و همه با دیدنت عاشقت میشن. الهی من دور سرت ...
2 شهريور 1392

لباسای خوشکل خاله عاطی

سلام به گل خوشکلم. جوجه حنایی من دیشب خونه خاله عاطی برا افطار مهمان بودیم. خاله عاطی جوگیر شد و لباسایی رو که برای نی نیش از مکه آورده بود آورد و از اونجایی که خیلی دوستت داره همه رو به تن خوشکل تو امتحان کرد و کلی عکس ازت گرفت که من چندتاییش رو برات میذارم. ولی خوب این لطف خاله عاطی وقتی به آخرش میرسید و دست مریضاد داشت که چند تایی از اون لباسای خوشکل بهت میداد. ولی خوب نداد  اشکال نداره نفسم خودم برات کلی لباس قشنگتر از اینا برات میخرم. تو دعا کن بریم مکه . بابایی که خیلی دوست داشت امسال دانشجویی بنویسیم. ولی خوب ماشالله به جونشون اینقد گرونش کردن که به وسع ما نمی رسید. آخه یه دانشجو اونم از جنس متاهل از کجا 2 و خرده ای بیاره؟ تازه م...
30 مرداد 1392

یه عالمه عکس خوشکل از دختر ناز خودم

عروسک کوچولوی من سلام. این روزا لبریزه از لحظاتی که به خاطر وجود تو غرق در شادی هستیم. خدارو هزاران مرتبه شکر. کلا کار ما شده بازی کردن با دخمل طلا. می دونم که این روزا قشنگترین روزای زندگیمون هستن. به خاطر اینکه بعدها تو هم از تک تک این لحظات خاطره داشته باشی برات می نویسم و می دونم انشالله بعدها از مامانی کلی تشکر میکنی که اینقد برای ثبت خاطراتت وقت گذاشته و زحمت کشیده. همه این کلماتی که می نویسم و همه زمانی رو که صرف نوشتن برای تو می کنم یه چیزه که اصلا خستم نمی کنه. اونم عشق به تو هستش کوچولوی نازنینم. عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم. و اما بازم اومدم با کلی عکس قشنگ: اول اینکه چند روزه به سلامتی با تکیه به مبل یا هر ت...
1 مرداد 1392

یه عکس که از پست قبلی جا افتاد

زور نمایی ثنا خانوم برای برداشتن سطل ماست(البته کاملا پر نیست) مامانی: ثنا جونم میشه بی زحمت این سطل ماست رو بذاری تو یخچال؟ ثنا: مامان خانوم از حالا منو وادار به کار کردن میکنی؟ بابا من  هنوز بچم. این کارا برام سخته. ولی خوب چی کنم که عاشقتم مامان و دوست دارم کمکت کنم مامانی: الهی من قربون دل مهربون دخترم بشه که کمک مامانش میکنه پ.ن: ثنا جونم این یعنی آمادگی تو برای انجام کارهای خونه در آینده. از اونجایی که مامانی همش تو فکر تو هست که دختر کدبانویی بشی بنابراین از همین حالا دارم تمرینت میدم ...
27 تير 1392

مهربونم 6 ماهگیت مبارک

عزیز دل مامان 6 ماه از بودنت کنار ما میگذره. خدا رو شکر می کنم که من و بابایی رو لایق دونست و وظیفه بزرگ کردن یه فرشته کوچیک مهربون رو به ما سپرد. این روزا مثه قند شیرین شدی . اینقد که دوست دارم بخولمت.  دیروز واکسن 6 ماهگیت رو زدی . خدا روشکر که این واکسن هم تموم شد.  تا 6 ماه دیگه واکسن نداری. با بابایی رفتیم واکسنتو بزنیم .چون من که اصلا نمی تونم پاتو نگه دارم. دلم خیلی اذیت میشه. بابایی پاتو نگه داشت. منم جوجه حنایی و طلایی رو اورده بودم که شاید باهاشون سرگرم بشی. اول که بهت دادم مشغول بازی شدی. ولی بمیرم برات که تا سوزن زد تو پات یه دفعه پرتشون کردی و شروع کردی به گریه کردن. اشکاتم که ماشالله دم مشکتن. هویجووووووووووووری ...
27 تير 1392

کاش در این رمضان لایق دیدار شویم/ سحری با نظر لطف تو بیدار شویم ...

صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ... * امسال روزه می گیری؟ + اگر خدا بخواهد ... * من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟ + همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !     بار خدایا؛ وسوسه های نفس نگذاشت، جانم در نهر رجب تطهیر شود؛ از در آویختگان درخت طوبای شعبان هم که نبودم؛ ترحم فرما و در دریای رحمت رمضانت مستقرم نما ...     خدایا کمک کن چترِ گناه را در بارانِ رحمتِ (رمضان و غیر) رمضانت بسته نگه داریم ... آری ؛ چترها را باید بست ، زیر باران باید رفت ... &n...
20 تير 1392

هورااااااااااااااااااااااااا. دختر نازم تونست بشینه

سلام طلای مامان. امروز با کلی عکس و خبر جدید اومدم. دیروز باباجونت خونه بود و از صبح که بیدار شد تقریبا 4 ساعتی باهات بازی کرد.  اولش کلی تلاش کرد که بتونه کمکت کنه بشینی. تو که عادت کردی از بس من همیشه پشت سرت هستم زودی خودتو میندازی عقب . چون میدونی مامان پشت سرته. برا همین با بابایی تصمیم گرفتیم بذاریم چند باری بیفتی و دردت بیاد که متوجه بشی نباید به عقب تکیه بدی. الهی من دورت بگردم . بالش گذاشتیم دورت. ولی 2 بار هم بدون بالش که افتادی دردت اومد و اشکت در اومد. دردت به جونم شرمندتیم. ولی باید این کارو می کردیم که بتونی بشینی. خلاصه تلاش های بی وقفه بابایی که همراه با همکاری من بود به ثمر رسید. آخه هر بار که میخوردی زمین با وجودی که م...
16 تير 1392