ثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضلثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

ثنا خانم مهربون

اولین مریضی ثنا بانو

مهربون ترینم. دیروز صبح که از خواب بیدار شدی کلی شی بالا آوردی. من اول فکر کردم شاید در طول شب خیلی شیر خوردی. ولی دیدم دفعت هم مثه همیشه نیست. از اونجایی که امیررضا هم مریضیش با تهوع شروع شد خیلی ترسیدم. دمای بدنت هم کم کم بالا می رفت. من هم استامینوفن بهت دادم و پاشویت می کردم  که تبت کنترل بشه. به باباجونت هم خبر دادم. اونم مرتب از سر کار تماس می گرفت و نگرانت بود . خلاصه عصر بردیمت دکتر. دکتر گفت عفونت گوارشیه. الان خیلی ها اینطور می شن. ویروسیه که جدیدا اومده. برات 2-3 مدل دارو نوشت . خدا رو شکر امروز بهتر شدی. تبت کمی بالا و پایین می شه. ایشالله تا فردا خوب بشی جون مامان. دیروز انگار دلت هم درد می کرد. کاش دردت می اومد برا من و بی...
30 خرداد 1392

بازی وبی

مدتی پیش مامان ماهان جونم منو به این بازی وبی دعوت کرد. ولی من به دلیل مشغله وقت نکردم شرکت کنم. اینم بازی من: 1.بزرگترین ترس تو زندگیت چیه؟ترس از دست دادن کسایی که خیلی دوسشون دارم.  2 :اگر 24 ساعت نامرئی بشی چه کار میکنی؟ میرم سر کار بابا ابوالفضل . ببینم تو مدرسه با شاگرداش چطور برخورد میکنه. آخه خودش میگه خیلی خشنه. ولی من باور نمی کنم. 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5تا12 حرفت رو داشته باشه اون چیه ؟سلامتی و خوشحالی عزیزانم 4 :از میون اسب"پلنگ وعقاب کدوم رو بیشتر دوست داری ؟ااز عقاب و پلنگ میترسم. اسب بهتره. حداقل یه بار سوار شدم. عقاب و پلنگ رو حتی فکر دست زدن بهشون رو هم نمیتونم بکنم...
30 خرداد 1392

قاطی پاتی از همه جا و همه کس و همه چیز

نازنینم فراموش کردم پنجمین ماهگردت رو تبریک بگم. به سلامتی در 22 خرداد 92  وارد 6 ماه شدی . الهی که 120 ساله بشی مهربونم. سلام به نازنین دخترم. الان که دارم برات مینویسم خاله سمیه حرکت کرد به سمت قم. صبح هم دایی سعید و عزیز جون رفتن. بعد از برگشتن از شمال و مشهد و خونه دایی محمد رضا اومدن اینجا. ولی متاسفانه امیری مسموم شده بود یا ویروسی رفته بود تو بدنش. معلوم نشد چی بود. عزیز عمه دیشب که با مامانش با هواپیما به دلیل حال بد امیری رفت صورتش نصف شده بود. جیگرم. خدا کنه زودتر خوب شه. خیلی همه براش ناراحت بودیم. شکم درد و اسهال زیاد گرفته بود و تب هم داشت. چقد شما نی نی ها تا بزرگ بشید مامان باباها باید نگرانی بکشن. بیچا...
30 خرداد 1392

شیطنت های مهربان بانو

عسل مامان الان که دارم می نویسم بابا جونت تو راه دزفوله. برای انجام کارای اداری 3 روزی ما رو تنها میذاره. خدا پشت و پناهش باشه. من که از همین الان دلم براش تنگیده. حتما تو هم همین طوری. واماااااااااااااااااااااااااااا............................ دخمل طلا امروز کلی ترسوندیم. از صبح برای تصفیه طبق معمول 3 نفری رفته بودیم دانشگاه. دردت به جونم بخوره که هی تو رو خسته می کنم. چی کنم مامان از بس کارای تصفیه طول میکشه و ما هم عجله داریم . مجبورم برم کمک بابایی که کارا سریع تر پیش بره. تو هم خدا روشکر خیلی دختر خوبی هستی. تازه به اساتید و کارمندا دست هم میدی. امروز دکتر حسن بیگی و 2 تا از کارمندا گفتن بده کمی بگیریمش. الهی من فدات بشم که اینقد خا...
11 خرداد 1392

بدون شرح از ثنا جونم

من که میدونم وقتی مامان خانوم این دوربینو دستش می گیره تا من کار جدیدی نکنم ول کن نیست بذار ببینم چی می تونم بکنم دل مامانو شاد کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آهان فهمیدم. گرفتن پاهام . فکر خوبیه. بذار ببینم می تونم؟ انگار با دو دست نمیشه. بذار با یه دست امتحان کنم شاید تونستم. ای والله. گرفتمش .حالا خدا میدونه با این کارم چقد دل مامان جونمو خوشحال کردم. بذار ببینم حالا که تونستم این کارو بکنم شاید بشه کار جدیدتری هم کرد. آره. میشه. حتما میتونم. این دفعه باید سعی کنم پامو بذارم تو دهنم هوراااااااااااااااااااااا.بارک الله به خودم. بالاخره تونستم. من که میدونم هر کاری اراده کنم مینوم انجام بدم.  خوب شد مامان؟ دیگه بی خیا...
6 خرداد 1392

اولین باری که ثنای عزیزم برعکس شد

مهربون مامان دیروز برای اولین بار خودت برگشتی و ما کلی ذوق کرذیم. حالا هم تا میذارمت رو زمین اگه کمی رو به پهلو باشی یه لحظه هم نمی مونی و بر می گردی. وقتی هم برمی گردی اینقد برات دست می زنم و کیف می کنم که تو هم انگار تشویق میشی و تند تند دوست داری برگردی. وای که چقد عاشق این کاراتم هستی من. بالاخره من می تونم. بالاخره موفق میشم. حالا میینید دیدی مامانی بالاخره تونستم؟ حالا برو به بابایی بگو که اینقد اصرار داشت من زود برگردم. برید تو و بابایی برا خودتون کیف کنید تازگی هم که قر قرو شدی و جیغ می کشی و فقط یکیو میخوای دربست در خدمتت باشه و باهات بازی کنه و گرنه عصبانی میشی. دیشب گفتیم ببینیم بذاریمت تو روروئک سرگرم میشی. ت...
5 خرداد 1392

ثنا خانوم همراه با گوشواره

ثنای مامان این عکسارو چند روز پیش وقتی طبق معمول ساعت 8 از خواب بیدار شدی ازت گرفتم. از اونجایی که دوست دارم لباسای خوشکلت رو تند وتند تنت کنم صبحا که بیدار میشی و خوش اخلاقی منم شوی لباس برات راه میندازم. عاشق این لباست هستم. کی بشه سال بعد زمستون این لباستو تنت بکنم با اون گوشواره های خوشملت نازنینم. 2 روز گدشته خونه دایی و عمه بودیم . رفتیم حسن آباد کاموا گرفتیم که من برات تل و شال و کلاه برای سال بعد درست کنم. بازار بزرگ رفتیم برات گوشواره بگیریم چیزی که دوست داشتم پیدا نکردم. احتمالا از همین طرفای خودمون یکی دیدم خوشم اومده می گیرم. هر جا می رفتیم همه باهات بازی می کردن و تو هم دلبری می کردی و می خندیدی بهشون . اونا هم خوششون می ا...
3 خرداد 1392

سوراخ کردن گوش ثنای عزیزم

میوه دلم دیروز همراه باباجونی رفتیم دکتر افخمی هم برای چکاپت هم برای سوراخ کردن گوشت. خداروشکر همه چیزت خوب بود. فقط گفت دیگه اصلا بهش فرنی نده. چون شیرت کافیه. وزنت هم 5900 بود. ماشالله بهت بشه. دکترگفت بچه شما نسبت به بقیه جلوتره. نمی دونم چطور اینو می گفت ؟ آخه همه می گن چقد ریزه میزه ای!!!!!!! بهش گفتم خواب بعدظهرت خیلی کم شده. گفت اگه غیر این باشه باید نگران باشی. چون بچه الان می خواد با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه . بیداریش بیشتر شده. وزنت هم گفت خیلی خوبه. ماشالله ماشالله بهت بشه. باید برات اسپندی دود کنم نفسم. دکتر افخمی کلا خیلی باحاله. همش به آدم انرژی میده. سنش هم بالاست. حیف که میخواد بره از اینجا. نمی دونم از حالا به بعد کدوم ...
29 ارديبهشت 1392

کودکانه های دلبندم تا 4 ماهگی

نازگل مامان شیرین کاری هاتو که تا به امروز انجام میدی مینویسم. البته امیدوارم چیزی از قلم ننداخته باشم. بخون و لذت ببر: جوجه کوچولوی من وقتی شیر می خوری با دستهای کوچیکت انگشت های منو میگیری گاهی هم لباسمو و اگه خیلی گشته باشی تا میفهمی میخوام بهت شیر بدم تند و تند میگی هاهاها و همچین درگیر شیر خوردن میشی که حضور هیچ کس رو احساس نمی کنی و چشماتو میبندی و فقط به شیر خوردن فکر میکنی و اگه زیاد گشنه نباشی گاهی یه نگاهی به این ور و اون ور میندازی ، بعضی وقتها هم با موهات بازی میکنی ، اگه خوش اخلاق باشی مابین شیر خوردن یه نگاه عمیقی به مامان میندازی و با نگاهت کلی حرف میزنی و یه خنده میکنی و دوباره ادامه میدی . ماشاا... زورت زیاده شده ، ...
25 ارديبهشت 1392